مامان میخواد برگرده سرکار
آناهید عزیزم بالاخره شش ماه مرخصیم تموم شد و تا چند ساعت دیگه (یعنی یکشنبه 26 آذر 1391) باید برگردم سر کار .... خیلی غمگین و دلتنگتم، خوابم نمیبرد اومدم تا کمی اینجا بنویسم و سبک شم، کمی از شروع به نوشتنم نگذشته بود که گرسنه ات شد و بیدار شدی و یه وقفه نیم ساعته افتاد وسط نوشتنم انگار تو هم فهمیدی که از فردا چند ساعتی مامان نیست...... مامانی ببخشید که وقتی صورتم رو با اون دستای کوچیک و نرمت ناز میکردی نتونستم جلوی اشکام روبگیرم ... من که بیخوابی به سرم زده بود تو هم حسابی خوابم رو پروندی آخه بیدار شده بودی و قصد خواب هم نداشتی تو تاریکی چشمای نازت رو درشت کرده بودی و به مامان میخندیدی کلی برات لالایی خوندم تا بالاخره موفق شدم بخوابونمت ... امروز واسه اینکه تمرین کنی دوری مامان رو از ساعت 7 صبح سعی کردم خودم رو از جلو چشمای خوشگلت مخفی کنم .... بماند که چند بار دزدکی منو پیدا کردی و بهونه گیری کردی ... فدات شم امروز اصلا مثل همیشه شنگول نبودی تا ساعت 2:20 بعد از ظهر که شد و بیدار شدی تقریبا مدتی که من از فردا خونه نیستم تموم شد و اومدم بغلت کردم.. بمیرم برات که محکم به من چسبیده بودی و دستات رو دور گردنم انداخته بودی و سرت رو شونم گذاشته بودی و از من بغل هیچ کس نمیرفتی ... دقیقا مثل کوالا منو بغل کرده بودی .... این اصطلاح منه آخه من عاشق بچه کوالا هستم که محکم مامانشو بغل میکنه و امروز تو هم مثل کوالا منو بغل کرده بودی... خدایا به من و آناهید کمک کن که بتونیم چند ساعتی که من باید برم سرکار و از هم دور باشیم رو تحمل کنیم ..... من دیگه برم بخوابم، وگرنه فردا احتمالا باید روز اول کاری بعد شش ماه رو تو اداره چرت بزنم