آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

بستری کردن آناهید برای عمل در بیمارستان بهمن (بخش اول)

1392/9/1 23:10
نویسنده : مامان آناهید
727 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه 29 تیر 92 یکی از بدترین و سخت ترین روزهای زندگی من بود ساعت 2 بعد از ظهر آناهید رو بردیم بیمارستان و کارهای پذیرش رو انجام دادیم و رفتیم بخش کودکان ... اتاقهای بخش کودکان خصوصی نداشت و توی اتاق آناهید پسر یکی از کارکنان بیمارستان بستری بود که بینی اش تو تصادف شکسته بود و بعد از ظهر مرخص شد و کسی دیگه تو اتاق آناهید نیومد و عملا اتاق آناهید شد خصوصی ... آناهید هم لباسهای بیمارستان رو پوشید و خیلی بانمک شده بود قلب گریه

آناهید با لباس بیمارستان

 

ما تا بعد از ظهر با مامانی و بابا تو بیمارستان بودیم و هنوز کاری انجام نداده بودند و من مدام تو این فکر بودم که چرا باید یه روز زودتر میومدیم که بعد علتش رو فهمیدم ... عصر که شد گفتند باید آناهید رو ببرن ازش رگ بگیرن و من رو تو اتاق راه ندادند، شاید 10 دقیقه یا یک ربع بود که 4،5 نفری داشتند تلاش میکردند رگ آناهید رو بگیرن و نمیتونستند و تمام این مدت هم آناهید داشت به شدت جیغ میزد و گریه میکرد واقعا دلم داشت کباب میشد مامانی که بغض کرده بود و چشماش پر اشک ولی میخواست جلوی ما گریه نکنه و من دیدم داره دیگه از حال میره به امیر گفتم مامانت رو از جلوی در اتاق ببر اونور که صدای گریه آناهید رو نشنوه. یه بار هم رفتم تو اتاق دیدم بابا یه گوشه نشسته و مخفیانه داره گریه میکنه بغض سنگینی داشت و میخواست مخفی کنه ... نمیدونم چرا تو اون لحظات من به خودم مسلط بودم و اصلا گریه نکردم و بغضی نداشتم شاید کمک خدا بوده که من بتونم قوی باشم و از پس اون روزها بربیام..  خلاصه بعد از مدت طولانی بالاخره من رو راه دادن تو اتاق بمیرم برای آناهید از بس جیغ زده بود دیگه نفس نداشت گریه کنه صورتش قرمز، غرق در عرق، دست و پاش یخ یخ بالاخره اون دقایق لعنتی تموم شد و رگ آناهید رو گرفتند و من آناهید رو آوردم تو اتاق هیچوقت اون صحنه و اون چهره اش که مظلومانه و بی رمق اشک میریخت رو فراموش نمکینم اومدیم و اتاق و بهش شیر دادم خیلی دلم براش سوخت  بهم پناه آورده بود و خودش رو به من چسبونده بود و هق هق میزد و شیر میخورد بعد از اینکه کمی آروم شد به محض اینکه چشمش به آنژیوکدش افتاد ترسید و زد زیر گریه دیدم چاره ای ندارم دور دست آناهید رو با دستمال کاغذی پوشوندم و از پرستارها چسب گرفتم و محکمش کردم و دیگه آناهید چشمش بهش نیفتاد و آروم شد، حدود ساعت 7 بود که دیگه گفتن سایر همراه ها باید از اتاق خارج بشن در اون موقع بود که من دلم گرفت که دست تنها چیکار کنم ولی چیزی هم نگفتم چون فکر میکردم فایده ای نداره که یهو مامانی گفت بذار برم از پرستاری سوال کنم ببینم میشه یه همراه اضافه بمونه و در عین ناباوری قبول کردند با پرداخت هزینه اضافه همراه دوم هم بمونه و من واقعا خوشحال و دلگرم شدم از بودن مامانی در کنارمون و واقعا هم کمک بزرگی کرد چون آناهید خانم پوشکش و خراب کرده بود و من اگر تنها بودم نمیتونستم کاری کنم چون تمام لباسهای آناهید کثیف شده بود. اون شب به آناهید سرم وصل کردند و ما تا صبح از استرس نتونستیم بخوابیم دائم دلهره این رو داشتیم که آناهید از تخت بیفته چون بیدار میشد و میخواست بلند بشه و نرده های تخت هم اون قدری بلند نبود که ما مطمئن باشیم من و مامانی نوبتی بیدار بودیم که عملا فکر کنم تا صبح هیچکدوممون نخوابیدیم ... خانم پرستار گفت که از ساعت 3 صبح به بعد دیگه نباید به آناهید شیر بدم و باید ناشتا باشه و من واقعا نمیدونستم چطور میتونم چون همیشه آناهید تا صبح چندین بار بیدار میشد و شیر میخورد و تنها با خوردن شیر میخوابید ... بازهم خدا کمکمون کرد و در عین ناباوری که هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد آناهید از 3 به بعد دیگه بیدار نشد تا حدودای ساعت 6 یا 7 بود که بیدار شد و من براش کلیپ حسنی رو گذاشتم و با همون ساکت شد ... خدا رو شکر .... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)