آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

بستری کردن آناهید برای عمل در بیمارستان بهمن (بخش دوم)

1392/9/1 11:57
نویسنده : مامان آناهید
1,298 بازدید
اشتراک گذاری

صبح یکشنبه زود بابا اومد برای امضای رضایت عمل و قرار شد بریم به سمت اتاق عمل ... لباسای اتاق عمل رو با یه ترفندی بهت پوشوندم نمیذاشتی و من برای اینکه گولت بزنم گفتم ببین چه لباسای نازیه رنگ لباس عروسکته ... صورتیه و با هزار تا کلک لباسا رو تنت کردیم و چقدر هم ناز شده بودی بمیرم برات

آناهید با لباس اتاق عمل

حالا خانم پرستار قانون مندیش گل کرده بود و اصرار که باید آناهید رو روی برانکارد ببریم و به محض اینکه آناهید رو میذاشتیم روی برانکارد دوباره گریه میکرد بچه ترسیده بود اصلا نمیذاشت روی تخت بخوابونیمش خلاصه با اصرار و التماس خانم پرستار راضی شد که آناهید بغل من بمونه رسیدیم جلوی اتاق آنژیوگرافی دم در باز خواستند آناهید رو از من بگیرند که بازهم به طرز وحشتناکی داشت گریه میکرد و واقعا از ترس میلرزید بازهم به دکتر بیهوش التماس کردم که بگذارید من با آناهید تا لحظه آخر قبل از بیهوش باشم و این بچه به اندازه کافی زجر کشیده و خدا خیرشون بده دکتر رزاقی دکتر بیهوشی موافقت کردند و من همونطور که آناهید تو بغلم بود رفتم جلوی اتاق عمل و داروی بیهوشی رو بهت تزریق کردن و دکتر گفت مراقب گردنت باشم چون بیهوش که بشی گردنت میفته قبلش هم واسه اینکه حواست رو پرت کنیم بهت میگفتم گربه کو؟ (آخه عاشق گربه هستی) و یکی از اون خانمای پرستار صدای گربه در میاورد و تو داشتی دنبال صدا میگشتی و اونها هم کلی خندیدن بعد آناهید کم کم بیهوش شد و سرش رو گذاشت رو شونه من و من خودم بردم آناهید رو گذاشتم روی تخت و بعد دیگه به من گفتند که برم بیرون اومدم بیرون دیدم عمه و دایی بابا هم اومدن به همراه مامانی و بابا پشت در اتاق عمل منتظر شدیم تو این فاصله دائم در حال دعا بودیم و عمه هم سوره یس میخوند بالاخره انتظار به پایان رسید و ساعت حدودا 9 بود که عمل تموم شد و من رو صدا کردند داخل که تو ریکاوری پیش آناهید باشم تا به هوش بیاد قربون اون قیافه معصومت برم زیر پتو بیهوش بودی دستت از زیر پتو اومده بیرون و یخ یخ بود هوای اونجا خنک بود بمیرم برات با دستام دستای کوچولوت رو گرفتم و گرمشون کردم و بعد گذاشتم زیر پتو

بعد از عمل

 

نمیدونم چرا یهو یاد بابایی افتادم که بیرونه و نمیتونه ببیندت و دلش میخواد تو ورو ببینه این بود که بهش اس ام اس دادم که الان ازت عکس میگیرم و بیا پشت در تا برات بلوتوث کنم تا اونجا خلوت شد و من تنها بودم با تو سریع عکس گرفتم و برای بابا فرستادم تا ببیندت ...

بعد از عمل

بالاخره آناهید 10:30 به هوش اومد و تو این فاصله دکتر میری و متخصص بیهوشی چند بار اومدن و به من توصیه های لازم رو کردند بعد آناهید منتقل شد به ICU و تو اونجا یه دختر هم بود که 10 ساله بود و عمل قلب باز کرده بود و طفلک خیلی بیتابی میکرد اون شب هم سخت گذشت اولش فکر نمیکردم بذارن بمونم تو ICU ولی خدا رو شکر اجازه دادند و من پیشت موندم همون موقع هم فرزانه جون (پرستارت) اومده بود بیمارستان و خیلی تلاش کرد که ببیندت و کلی هم گریه کرده بود ولی اجازه ملاقات تو آی سی یو نمیدادن و من پیشت بودم عصری خانم دکتر ویزیت کرد و مجددا عکس از قفسه سینه گرفتند ... عصری کمی آب بهت دادم و بعد شب گفتند میتونی سوپ سبک بخوری که همه رو بعدش بالا آوردی و فقط از شیر من میخوردی و من مجبور بودم تمام وقت تو رو تو بغلم بگردونم با سرم آویزون بهت از طرفی نمیشد خیلی از دستگاهها جدا باشی چون می بایست وضعیتت رو چک میکردند ....

آناهید تو آی سی یو

خیلی سخت بود اگه بخوام با جزئیات بنویسم حالاحالاها باید بگم ... برات اسباب بازی هم برده بودم و کتاب .... مثل همیشه به کتابت بیشر علاقه نشون میدادی و من برات کتاب علوم میخوندم خنده قربونت برم عاشق کتاب علوم اول دبستان هستی چون عکس زیاد داره خوشت میاد ... همه تعجب میکردن که بچه 1 ساله داره کتاب علوم اول دبستان رو اینطور با علاقه گوش میده جالبه که تخت بغلیت که دختربچه 10 ساله بود داشت کتاب سیندرلا میخوند تو یه فسقلی داشتی کتاب علوم میخوندی ... همه پرستارا عاشق شیرین کاریهات و و مظلومیت عسل مامان شده بودند ....نیمه شب متوجه شدم تب کردی و به پرستارها گفتم و بهت دارو زدند البته قبلش کلی راه بردم و پاشویت کردم خلاصه که شب سختی بود اما بالاخره صبح دوشنبه رسید و منتظر اومدن دکتر شدیم و بعد از ویزیت اجازه مرخصی دادن و من خوشحال بودم که بالاخره میریم خونه کارای ترخیص انجام شد و ما از اون سختی فرار کردیم ... تو طبقه همکف بیمارستان یه اسباب بازی فروشی بود و از اونجا یه پلنگ صورتی هم برات خریدیم و  به سمت خونه حرکت کردیم سر راه هم جلوی شهروند بیهقی پدر منتظر ما بود و سوار ماشین شد و آناهید رو دید و خیلی خوشحال بود که بالاخره این روزها گذشت ... وقتی اومدی خونه اونقدر ذوق کردی که نگو مخصوصا از دیدن اسباب بازیهات به وجد اومدی بودی .... این هم یه عکس از اولین روزهای بعد عمل تو رورئک نشستی و داری بازی میکنی

روزهای بعد از عمل

 

یه خلاصه شرح از حالت (تا پایان تیر ماه ) ... یک سال و یکماهه هستی اما هنوز راه نمیری ... فقط سوپ میخوری و پلو نمیخوری میوه هم پوره سیب و موز و گلابی ... صبحانه هم حریره و عدسی بعضی وقتا به ندرت املت ... ماست خیلی نمیخوری .... قطره آد 25 تا و آهن هم 20 تا که باید از این بعد به خاطر عملت 30 قطره بخوری تا حدود 1 ماه

پسندها (1)

نظرات (5)

مامان اناهیدمهربون
4 آذر 92 17:02
عزیزم چه قدر سختی کشیدی این چند وقت..بمیرم الهی اناهید جونم خدا نکنه هیچوقت دیگه ناراحتیتو ببینیم .. با خوندن این پست کلی دلم گرفت عزیزم..عکسات اشکمو دراورد خانم کوچولوی نازم
مامان لیلی
16 آذر 92 15:12
سمیرا الهی بمیرم برای دلت چقدر سختی کشیدی ایشالله که دیگه آناهید هیچ وقت مریض نشه و بیمارستان نره. اینا رو برات با کلی اشک نوشتم. دخترت خیلی معصومه. خدا نگه دارش باشه
مامان آناهید
پاسخ
مرسی فاطمه جون ایشالله لیلی هم سلامت باشه
مامان مهراوه
26 آذر 92 10:58
خداااااااااااااااااااااااااا آخه بچه هاي به اين کوجيکي و معصومي آخه چرا بيمارستان و عمل و ...... سميرا جون خيلي خيلي سختي کشيدي . ايشالا هيچوقت هيچوقت ديگه از اين روزها نداشته باشي . متنو خوندم هق هق گريه کردم . ايشالا تن کوچولوي آناهيد هيچوقت مريضي نبينه و هميشه سالم و خندان باشه.
مهسا مامی پارمین
11 دی 92 16:48
سمیرا ... قلبم به درد اومد با این عکسا ....اشکم سرازیره .... از ته قلبم برای آناهید نازم همیشه سلامتی رو آرزو دارم و دعا می کنم دیکه هیج وقته هیج وقت این روزای سخت تکرار نشه ...
سحر مامان یسنا
27 بهمن 92 11:06
خیلی ناراحت شدم خدا هیچ بچه ای رو بیمار نکنه و همیشه سلامت باشن