آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

روزی که فرشته آسمونی ما زمینی شد

1391/6/30 10:59
نویسنده : مامان آناهید
351 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه 30 خرداد روزی بود که قرار بود دختر کوچولوی ما به دنیا بیاد اینو بگم از روز قبلش که دوشنبه 29 خرداد بود و به مناسبت عید مبعث تعطیل بود و بابا امیر هم سر کار نرفته بود و ما تو خونه بودیم و از اونجایی که میدونستیم با اومدن گل دخترمون تا مدت ها دیگه وقت اضافه نخواهیم داشت تصمیم گرفتیم بشینیم و یه فیلم ببینیم و این بود که من وبابا امیر فیلم آواتار رو بالاخره بعد از مدتها دیدیم و من در طول مدت تماشای فیلم فقط به دخترم فکر میکردم یه حس غریبی بهم دست داده بود و از اینکه فردا قراره از وجود من جدا بشه غصه ام گرفته بود و دلم واسه با هم بودنمون تنگ میشد با وجود اینکه که میدونستم با دنیا اومدنش میتونم ببینمش، بغلش کنم بوسش کنم ولی انگار بودنش در وجودم یه حس دیگه ای بود اینکه شبها قبل خواب شیطونی میکرد و بعدش میخوابید و صبح ها که میرفتم سر کار با من بیدار میشد و تو تاکسی وول میزد و یا موقع ناهار تو اداره ... اینکه این حس ها رو دیگه نخواهم داشت ناراحتم میکرد خلاصه اون روز گذشت و همه وسایلم رو که از مدتها قبل حاضر کرده بودم مرتب گذاشتم و با مامانمم هم قرار گذاشتم که صبح خودش بیاد بیمارستان و ما هم از خونه خودمون بریم سه شنبه قرار بود ما حدود ساعت 8 بیمارستان باشیم ولی حدود ساعت 6:30 یا یک ربع به هفت بود که رسیدیم بیمارستان تهران کلینیک و مامانم هم از ما زودتر رسیده بود کارهای پذیرش رو انجام دادیم رفتیم طبقه سوم که اتاق های عمل بود و اونجا من از مامانم و امیر و مامانش دیگه جدا شدم و رفتم که حاضر بشم جالب بود که خانم بهیاری که واسه من لباس اورد هم خودش باردار بود خلاصه من حاضر شدم و منتظر بودم تا دکتر شادانلو بیاد و طبق قراری که باهاش گذاشته بودیم میخواستم که من نفر اولی باشم که عمل کنه چون حوصله انتظار و تحمل استرس رو نداشتم وقتی من حاضر شدم یه خانم دیگه هم اومد که اون بچه اش پسر بود و اون هم مثل من حاضر شد برای عمل و به من میگفت خوش به حالت نفر اول هستی واسه من هم دعا کن و این حرفها خلاصه در این احوالات بودیم و منتظر که دکتر بیاد که بنده برای چند ثانیه اتاق رو بنا به دلایل کاملا فیزیولوژیکی ترک کردم و وقتی برگشتم دیدم اون خانم نیست و وقتی از خانم بهیار پرسیدم که کجا رفته گفت به دلیل اینکه تیم رویان اومدن و نمیتونن معطل بشن تا نوبت دوم عمل باشه برنامه رو عوض کردن و اون خانم اول رفته واسه عمل و من کلی ناراحت شدم و گفتم ای دل غافل دیدی چی شد من که نمیخواستم منتظر بشم حالا به جای اینکه ساعت 9:30 عمل شم باید بشینم تا حدود ساعت 10:30 خلاصه پرستارا هم به خاطر اینکه من حوصله ام سر نره اجازه دادن تا مامانم و امیر و مامانش بیان پیشم و چقدر خوب شد که من تنها نموندم و گفتم شاید تقدیر و قسمت اینطور بوده که ما جابجا بشیم خلاصه حدود ساعت 10:30 بود  که من رو بردند اتاق عمل و وقتی داردوی بیهوشی رو بهم زدن تقریبا 10 دقیقه به 11 بود که کاملا بی حس بودم و دکتر شادانلو اومد  و بهم گفت دیدی بالاخره از مسافرت اومدم و خودم عملت میکنم و اتفاقی نیفتاد خلاصه کار رو شروع کردند و در این مدت متخصص بیهوشی با من حرف میزد و در واقع داشت وضعیتم رو چک میکرد حدودای ساعت 11:15 بود که دکتر شادانلو بهم گفت الان دیگه کم کم لحظه ای هست که بچه ات متولد میشه و تو متوجه کمی فشار و جابجا شدن خواهی شد و ساعت 11:17 بود یه صدای گریه ناز رو شنیدم و دکتر شادانلو بهم گفت ماشالله بچه وزنش خوبه و بهم گفت که بالای 3 کیلو هستش و من هم خیلی از این بابت خوشحال بودم و وقتی دیدمش احساس عجیبی داشتم بالاخره عمل هم تموم شد و پس از مدتی که تو اتاق ریکاوری بودم من رو منتقل کردند به اتاقم (شماره 405) و مامانم و امیر و مامانش اونجا بودند و بچه رو هم دیده بودند و به من گفتند خیلی نازه و تپله بعدش رفتند واسه اینکه بچه رو که دارند حموم میکنند ببینند و ازش فیلم بگیرند وقتی برگشتند مامان امیر بهم گفت میدونی وزنش چند بوده گفتم نمیدونم گفت ماشالله 4 کیلو و 20 گرم بوده و من اصلا باور نمیکردم و اون موقع همه اش فکر میکردم که خیلی بچه چاقی هستش و غیرعادیه و از پرستارها (خانم سلوکی) میپرسیدم وزنش زیاد نیست ؟؟؟ سوال و اون هم میگفت نه این چه حرفیه خیلی هم خوبه آخه مدتی بود همه آشنا ها و دور وبرم بچه ها زیر 3 کیلو دنیا میومدند حالا که بچه من شده بود بالای 4 کیلو فکر میکردم خیلی عجیبه ... وقتی آناهید رو آوردند واقعا خیلی ناز بود نه پف داشت نه قرمز بود یه صورت ناز و تپل و کلاهی که به سرش بسته بودند باعث شده بود لپهاش قلمبه تر بشه چشم هاش هم باز باز بود خلاصه تعریف از بچه خودم نباشه خیلی ناز بود و این رو همه پرستارا و پرسنل تو بخش نوزادان هم میگفتند و اینطوری بود که آناهید عزیز من با وزن 4.02 کیلوگرم و قد 51 و دور سر 36 سانتی متر ساعت 11:17 در بیمارستان تهران کلینیک توسط دکتر شادانلو به دنیا اومد.بعد از ظهر که روز ملاقات بود عمه امیر و ایرج و نسرین و مهری و سعیده و همکارام اول فاطمه و فائقه و کمی بعد نعیمه (مامان آینده) و نسیم اومدند و همه با دیدن بچه میگفتند سمیرا واقعا بچه ات خیلی نازه آناهیدم با چشمهای باز که حتی پلک هم نمیزد همه رو نظاره میکرد و دلبری میکرد.قلب  این هم عکس 1 روزگیه آناهید جونم

آناهید 1 روزه

آناهید 1 روزه

آناهید خوشگل مامانی

آناهید

راستی یه چیز مهم ......

امروز تولد 3 ماهگی آناهید عزیزم  هم هستش niniweblog.com

آناهید روی تشک بازیش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فلوریا مامان دیانا
3 مهر 91 21:51
سلام قند عسل، ماشاله خیلی ناز و خوشگلی . خدا حفظت کنه.مامانی واسه اش اسپند دود کن. منم یه دختر نانازی مثل آناهید دارم. خوشحال میشم باهم دوست بشیم. اگه خواستید به وبلاگ دیانا سربزنید. بازم به شما سرمیزنم.
خاله سعیده
8 مهر 91 23:27
ای جونم توپولی خاله این عکسشو ببین با این پیرهن قرمزش خیلی نازه شده .... همش یادش میوفتم که تا صادش می کنی می خنده و هی او اَ ...مَو می کنه ناز نازی خانم
سیما
10 مهر 91 0:19
سلام مرسی به ما سر میزنید عاشق دخملیتون شدم بوووووووووووس