آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

آناهید مرخص نشد

1391/7/19 21:00
نویسنده : مامان آناهید
295 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 30 خرداد که شب اول بود  مامانم پیشم بود کمی درد داشتم ولی چیزی که بیشتر اذیتم می کرد سردرد بود چون خوابم نمیبرد و تمام شب رو تا صبح به آناهید نگاه میکردم میترسیدم بخوابم، فکر میکردم اگه بخوابم یهو آناهید طوریش میشه. یادمه حدود 5 صبح بود که کمی خوابم برد . شب دوم هم مامان امیر پیشم موند و اون شب  آناهید گریه هاش شروع شد و من واقعا مونده بودم چیکار کنم فقط جیغ میزد و گریه میکرد و نمیتونست شیر هم بخوره از طرفی هم معلوم بود که به شدت گرسنه بود. اون شب از هیچ جا صدا در نمیومد جز اتاق ما ..... از بس جیغ زده بود عرق کرده بود و صورتش سرخ شده بود هنوز چهره عرق کرده  و قرمزش که تو صورت من ملتمسانه نگاه میکرد و شیر میخواست رو یادمه و تا آخر عمرم هم یادم نمیره ولی افسوس که من شیرم کم بود نمیدونم شایدم کم نبوده من نمیتونستم بهش شیر بدم هر چی پرستارها کمک میکردند باز هم نمیشد تا اینکه یکی از پرستارها به من گفت بده بچه رو من ببرم بهش شیر خشک بدم و تو هم کمی استراحت کن از پا میفتی و واقعا هم داشتم از بیخوابی میمردم و  قبول کردم که بچه رو ببره قبلش گفته بود که بچه احتمالا قلنج کرده و دلش درد میکنه و دمر خوابونده بودش و یادمه که یه بار آناهید خودش گردنش رو بلند کرد و  سرش رو چرخوند از طرف دیگه خوابید وقتی پرستار اومد که آناهید رو ببره اتاق نوزادان بازم آناهید روی دستاش بلند شد و کاملا سر و گرنش رو بلند کرد و سرش رو برگردوند و پرستار گفت ماشالله چه قشنگ گردنش رو بلند کرده هیچ نوزاد 1 روزه ای رو من ندیدم این کار رو بکنه ، قربونش برم . خلاصه آناهید رو برد تا صبح تو اتاق نوزادان بود ولی همچنان صدای گریه اش میومد صبح که شد روز پنجشنبه قرار بود که مرخص بشم و کلی خوشحال بودیم و همه چیز آماده بود و منتظر بودیم که دکترم بیاد و از طرفی هم نوزادان رو آقای دکتر زمانیان داشت ویزیت میکرد که مرخص کنه دکتر شادانلو اومد و کارای ترخیص من انجام شد و منتظر آناهید بودیم و طبق معمول هم عجله داشتیم که زود کارها تموم بشه که به غربالگری برسیم که یهو خانم پزشکی پرستار اون روز به ما گفت که بچه شما قندش افت کرده و فعلا نمیشه مرخص بشه باید قندش بالای 60 باشه ولی قند آناهید 51 بود گفت کمی بهش شیر بده ما دوباره ازش تست بگیریم و من این کار رو کردم با امید به اینکه مشکل حل بشه خلاصه بعد از شیر هم متاسفانه قندش آناهید بالا نیومد و گفتند که باید بستری بشه و بهش سرم بزنن .... ما هم مات و مبهوت من تو شوک بودم فکر کن همه وسایلش رو حاضر کردیم منتظریم که بریم خونه گفتند که نمیشه بچه رو ببرید و حداقل 5 یا 6 روز باید تحت نظر باشه ... من انگار که دنیا رو سرم خراب شد هر چی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم نشد و زدم زیر گریه خلاصه پرستارها اومدند و شروع کردند به دلداری دادن من و گفتند که اگه بخواهی میتونی یه اتاق بگیری و تو این چند روزی که بچه بستری هست شما هم تو بیمارستان بمونی که واقعا شدنی نبود یا اینکه بری خونه استراحت کنی و هر روز بیای به بچه شیر بدی خلاصه قرار شد که من برم خونه مامانا گفتند که اینجا موندنت بیفایده است خودت از پا میفتی نمیتونی استراحت کنی خلاصه قرار شد بریم خونه و من هم همینطور گریان یادمه وسایل رو جمع کردیم و با کریر خالی راه افتادیم آناهید گلم هم تو دستگاه بود از دور نگاهش کردم و راه افتادیم گلی که خاله سعیده آورده بود هم جلوی در بود و امیر و مامانش دیگه جا تو دستشون نبود که گل رو بردارند و گل مونده بود و ما شروع کردیم به حرکت به سمت آسانسور و من اصلا دوست نداشتم گل رو تو دستم بگیرم در حالی گلم توی دستگاه بود ولی از طرفی هم خیلی ناراحت بودم که سبد گلی خاله سعیده با خوشحالی واسم آورده بود پشت در بمونه خلاصه گل رو برنداشتم و با ناراحتی اومدم پرستارا گفتند گل رو نمیبری گفتم گل میخوام چیکار .... خدای من بدترین لحظه عمر من لحظه ای بود که اومدیم دم در آسانسور انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که ناراحتی من رو تشدید کنه اتاق بغل دستی ما همون خانمی بود که با هم تو یه روز عمل شده بودیم کارای ترخیص اونها هم تموم شده بود و ما دقیقا همزمان با اونها اومدیم تو آسانسور اونها هم نمیدونستند که بچه ما بستریه و وقتی کریر خالی آناهید رو دیدن فهمیدند و من داشتم میمردم کریر خالی ما تو دستمون و اونها شاد و خوشحال با بچشون تو کریر ... نه که بخوام به اونها حسادت کنم ولی همش با خودم میگفتم چرا باید اینطور بشه دوست نداشتم تو صورت دیگران با نگاههای ترحم آمیزشون نگاه کنم علیرغم درد بخیه هام به سرعت از بیمارستان خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردیم و مامان اون خانم ظاهرا با مامان امیر صحبت کرده بود و بهش کمی آب زمزم که توش تربت کربلا هم ریخته بود داد و به مامان گفته بود که اینو من به دخترم میدادم این بقیه اش هست اگه اعتقاد داری  بده عروست بخوره ایشالله که بچتون زودی خوب بشه. توی راه من با صدای بلند تو ماشین گریه میکردم و امیر و مامانش سعی داشتن منو آروم کنن ولی مگه میشد موبایلم زنگ زد مامانم بود نمیخواستم با هیچ کس حرف بزنم رسیدم خونه و رفتم تو اتاق و همینطور گریه میکردم حالا شروع شده بود تلفن ها و من به امیر گفتم با هیچکس نمیخوام حرف بزنم تنها کسی که مجبورم کردند باهاش حرف بزنم مامانم بود اونم چه حرفی گوشی رو گرفتم فقط های های گریه کردم خلاصه به یه ساعت نکشید که مامانم و بابام اومدن و بعدش هم سعیده رفته بود بیمارستان آناهید رو دیده بود و دیده بود که گل پشت در بوده فکر کرده ما فراموش کردیم ببریم و برش داشته بود و اومد خونه ما و به من گفت نگران نباش من آناهید رو دیدم حالش خوب بود و خوابیده بود و برام دستگاه شیردوش برقیش رو آورد که واسه آناهید شیر بدوشم ... 

عکس آناهید عزیزم توی دستگاه انکوباتور

عکس آناهید عزیزم توی دستگاه انکوباتور

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله سعیده
25 مهر 91 1:24
عزیز دلم .... فقط یک مادر میتونه حست رو درک کنه ... وقتی با خوندن پستت خاطرات اون روز رو یادم اومد بی اختیار اشک از چشم هام اومد مخصوصا جمله آبج کوچولوم که می گفت : "کریر من خالی بود"! اما خدا رو شکر که به خیر گذشت و آنی جون خاله هم زودی حالش خوب شد ... خب چیکار کنه گشنش بوده بچه مون خاطرات خوبت رو بنویس به جای اینها ... هر چند این ها هم بعدا واسه آناهید یه جور دیگه خوندنی و موندنیه