آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

اولین محرم آناهید

شنبه 4 آذر بود و روز تاسوعا و ما مثل هرسال رفتیم خونه مامان جون و تو پختن شله زرد نذری کمک کردیم با این تفاوت که امسال آناهید جونم هم با ما بود ... ولی چون سرد بود و نمیتونستم آناهید رو ببرم بالا سر دیگ شله زرد ازش عکس ندارم با نذری ولی این وقتی هست که آناهید وارد خونه مامان جون شد. آناهید روز تاسوعا خونه مامان جون بعدش هم عصر همون روز بالاخره موفق شدیم آناهید و ژینا و آوا رو با هم گیر بیاریم و هر سه بیدار باشن و یه عکس سه نفری بگیریم که بهترین عکس اینه آخه همش دو تا عکس بود که سه تایی بودند بعد از عکس دوم ژینا گریه کرد و یکی از سوژه ها پرید. آناهید عسل مامان، ژینا خرمن گیسو، آوا گوله نمک (سه تفنگدار) ...
4 دی 1391

ماه ششم و شروع اولین غذای کمکی

چهارشنبه 1 آذر و اولین روز از ماه ششم آناهید غذای کمکی رو شروع کرد با فرنی ... چون مامان میخواد بره سرکار دکتر گفت یکماه زودتر غذای کمکی رو شروع کنیم منم 120 سی سی شیر گاو رو 20 دقیقه جوشوندم بعدش بهش آب اضافه کردم و 1 فاشق غذاخوری آرد برنجی که از شمال آورده بودیم با کمی شکر مخلوط کردم تا آناهید ساعت 13:30 1 قاشق مرباخوری فرنی نوش جون کنه. برای بار اول آناهید استقبال کرد و خوشش اومد ولی روزهای بعدش مثل روز اول با ولع نخورد... اینم بگم که همون روز آناهید وقتی دمر بود کمی خودش رو به جلو کشید بعدش هم وقتی توی تشک بازی بود به صدای جغجغه در جهات مختلف برمی گشت و صداها رو تعقیب میکرد ... خیلی با نمک بود. روز چهارشنبه 8 آذر هم برای بار اول حر...
4 دی 1391

مامان میخواد برگرده سرکار

آناهید عزیزم بالاخره شش ماه مرخصیم تموم شد و تا چند ساعت دیگه (یعنی یکشنبه 26 آذر 1391) باید برگردم سر کار .... خیلی غمگین و دلتنگتم، خوابم نمیبرد اومدم تا کمی اینجا بنویسم و سبک شم، کمی از شروع به نوشتنم نگذشته بود که گرسنه ات شد و بیدار شدی و یه وقفه نیم ساعته افتاد وسط نوشتنم انگار تو هم فهمیدی که از فردا چند ساعتی مامان نیست...... مامانی ببخشید که وقتی صورتم رو با اون دستای کوچیک و نرمت ناز میکردی نتونستم جلوی اشکام روبگیرم ... من که بیخوابی به سرم زده بود تو هم حسابی خوابم رو پروندی آخه بیدار شده بودی و قصد خواب هم نداشتی تو تاریکی چشمای نازت رو درشت کرده بودی و به مامان میخندیدی کلی برات لالایی خوندم تا بالاخره موفق شدم بخوابونمت ... ...
26 آذر 1391

یادی از پنج ماه اول

آناهید مثل فرشته ها خوابیده، اینجا هنوز خبری از دلدرد نیست و قراره بره حموم 10 روزگی (8 تیر، 10 روزگی آناهید) آناهید بعد از حموم 10 روزگی در لباسهای سایز صفر که خیلی براش بزرگه (8 تیر، 10 روزگی آناهید) مدل خواب دمروووو در جهت مقابله با دلدردهای کولیکی (4 مرداد ، 37 روزگی آناهید) مدل خواب لوله پیچ مثل کرم شب تاب جهت مقابله با از خواب پریدن های ناگهانی و سهولت در خواب (9 مرداد، 42 روزگی آناهید) آناهید مایو پوشیده میخواد بره شنا (9 مرداد، 42 روزگی آناهید) آناهید دو ماهش تموم شد و مجاز به گشت برون منزلی شده و این دومین گشت آناهید با کالسکه اش هست، متاسفانه از گشت اول که دو روز پیشش بود عکس ندارم ( 7 شهریور، 71 روزگی...
23 آذر 1391

اولین مسافرت آناهید به شمال در ماه پنجم ....

دوشنبه 8 آبان رفتیم خونه مامان جون و شب اونجا بودیم تا فردا صبح من و بابایی برای اولین بار با آناهید بریم مسافرت شمال، صبح روز بعد سه شنبه ساعت 4:30 بود که حرکت کردیم و حدودا ساعت 9 رسیدیم و اون روز بعدازظهر جایی نرفتیم و خاله فریده اومد دیدن آناهید و خیلی از آناهید خوشش اومد ...   فردای اون روز رفتیم کاسپین کنار دریا و آناهید برای اولین بار دریا رو دید .... هوا واقعا عالیییییییییی بود و دریا ساکت و آروم ... هیچ کس هم نبود دریا اختصاصی شده بود واسه ما ...، و آناهید برای اولین بار پاهای کوچولوش رو زد به آب دریا.... نهار هم از رضایی غذا گرفتیم و کنار دریا نوش جان کردیم خیلی خوشمزه بود   آناهید در میان دریا و آسمان ...
11 آذر 1391

ماه چهارم ...

چهارشنبه 5 مهر رفتیم خونه مامان جون ، ژینا و آوا هم اومده بودند و ما میخواستیم یه عکس سه نفره از شما بگیریم که نشد چون آناهید ساعت 8 شب خوابید و خاله و دایی دیر اومده بودند و نشد که آناهید خانم رو تو بیداری ببینند به جاش من از آوا و ژینا عکس گرفتم    جمعه 7 مهر که آناهید هفته اول ماه چهارم بود صبح زود ساعت 7 صبح برای اولین بار کمی خودش رو به جلو کشید و مامانی اینا هم رفته بودند رشت ما اونقدر ذوق کردیم که اصلا حواسمون به ساعت نبود و زنگ زدیم به مامانی بگیم و از خواب بیدارشون کردیم و این خبر خوش رو بهشون دادیم چهارشنبه 12 مهر همکارای مامان اومدن دیدن آناهید و با هم یه عصرونه مختصر خوردیم     آناهید...
8 آذر 1391

ماه سوم ...

جمعه 10 شهریور آناهید در پارک لویزان     چهارشنبه 15 شهریور اولین سفر آناهید به فشم   پنجشنبه 23 شهریور وقتی آناهید 87 روزش بود یعنی یه هفته مونده بود که سه ماهش تموم بشه برای اولین بار تو خونه مامانی غلت زدش اون روز قرار بود دوستای بابا امیر بیان خونه ما و ما آناهید رو گذاشته بودیم پیش مامانی که برای اولین بار غلت زد     شنبه 25 شهریور هم همسایمون (خانم محمدی و دخترش مریم) اومدن خونه ما دیدن آناهید و آناهید هم اینجوری تیپ زده بود ...
8 آذر 1391

ماه دوم ...

دوشنبه 16 مرداد من و آناهید به اتفاق تورج و مهری و آوا قلقلی رفتیم مرکز خرید تیراژه و من واسه آناهید کالسکه خریدم و آوا هم صندلی ماشین .... این هم آناهید خانم که چند روز بعد برای اولین بار تو آشپزخونه گذاشتمش تو کالسکه اش که کاملا مشخصه چقدر استقبال کرده   فردای اون روز هم مهمون افطاری دایی ایرج بودیم تو باغ کن که بالاخره بعد از چند روز بابایی حالش خوب شد و اومد افطاری با مامانی و دلش واسه آناهید تنگ شده بود .. آناهید خانم هم توی باغ کلی گریه کرد و بهونه گیری کرد و گلاب به روتون رو مانتوی من هم بالا آورد خلاصه اینکه آروم و قرار نداشت. روز جمعه 27 مرداد تولد بابایی بود و ما کیک خریدیم و برای اولین بار رفتیم خونه آقای اردلان ....
7 آذر 1391

حموم چهل روزگی

روز شنبه 7 مرداد آناهید جونم چهل روزش تموم شد و قرار شد که این دفعه مامانی آناهید جون رو حموم کنه طبق رسم و رسوم  ...  باید با یه کاسه که توش آیه قران داره 40 بار آب میریختیم روی سر نی نی و مامانش که این کاسه رو عمه بابایی زحمت کشید و بهمون داد خیلی بامزه بود 40 تا کلید کوچولو هم توش بود با اون 40 تا کاسه آب ریختیم توی یه ظرف بزرگتر بعدش هم بازم طبق یه رسم دیگه که شنیده بودیم 40 بار با شونه زدیم تو آب و بعد پس از انجام این مراسم این شد آب چله که باید ب ریزی سر بچه تا از بلا و مریضی به دور باشه J با همین وعده ها ما رو کشوندن تا حموم چله تا کولیک و دل درد های آناهید بهتر بشه البته نمیدونم خرافاته یا واقعیت بعدش آناهید خی...
20 آبان 1391

افطاری مامان جون که نذر آناهید کرده بود

روز پنجشنبه 12 مرداد مصادف با 13 رمضان  بود که مامان جون نذر کرده بود که آناهید و البته دختردایی آناهید آوا قلقلی سالم به دنیا بیان و اون هم دوست ها و همسایه ها که تو کلاس قرآن با هم هستند رو افطاری دعوت کنه دستش درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود یادمه پارسال که واسه دخترخاله ژینا افطاری داده بود من و مهری کمک کردیم ولی امسال هم من آناهید رو داشتم هم خاله سعیده ژینا رو داشت که سردسته این سه تفنگدار (ژینا و آوا و آناهید) هستش و هم زندایی مهری آوا رو داشت خلاصه اینکه ما خیلی نتونستیم کمک کنیم  دایی ایرج خیلی کمک کرد و یه آشی پخته بود که یه وجب روش روغن بود  و زندایی نسرین و لیلا هم کمک کردند ...  قرار بود بابا امیر و مامانی ه...
20 آبان 1391