آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

آناهید مرخص نشد

سه شنبه 30 خرداد که شب اول بود  مامانم پیشم بود کمی درد داشتم ولی چیزی که بیشتر اذیتم می کرد سردرد بود چون خوابم نمیبرد و تمام شب رو تا صبح به آناهید نگاه میکردم میترسیدم بخوابم، فکر میکردم اگه بخوابم یهو آناهید طوریش میشه. یادمه حدود 5 صبح بود که کمی خوابم برد . شب دوم هم مامان امیر پیشم موند و اون شب  آناهید گریه هاش شروع شد و من واقعا مونده بودم چیکار کنم فقط جیغ میزد و گریه میکرد و نمیتونست شیر هم بخوره از طرفی هم معلوم بود که به شدت گرسنه بود. اون شب از هیچ جا صدا در نمیومد جز اتاق ما ..... از بس جیغ زده بود عرق کرده بود و صورتش سرخ شده بود هنوز چهره عرق کرده  و قرمزش که تو صورت من ملتمسانه نگاه میکرد و شیر میخواست رو یا...
19 مهر 1391

روزی که فرشته آسمونی ما زمینی شد

روز سه شنبه 30 خرداد روزی بود که قرار بود دختر کوچولوی ما به دنیا بیاد اینو بگم از روز قبلش که دوشنبه 29 خرداد بود و به مناسبت عید مبعث تعطیل بود و بابا امیر هم سر کار نرفته بود و ما تو خونه بودیم و از اونجایی که میدونستیم با اومدن گل دخترمون تا مدت ها دیگه وقت اضافه نخواهیم داشت تصمیم گرفتیم بشینیم و یه فیلم ببینیم و این بود که من وبابا امیر فیلم آواتار رو بالاخره بعد از مدتها دیدیم و من در طول مدت تماشای فیلم فقط به دخترم فکر میکردم یه حس غریبی بهم دست داده بود و از اینکه فردا قراره از وجود من جدا بشه غصه ام گرفته بود و دلم واسه با هم بودنمون تنگ میشد با وجود اینکه که میدونستم با دنیا اومدنش میتونم ببینمش، بغلش کنم بوسش کنم ولی انگار بودن...
30 شهريور 1391

آنچه گذشت ..... (قسمت چهارم)

آناهید عزیزم عید نوروز سال 1391 اولین عیدی بود که با ما بودی و من و بابا امیر به همراه خانواده بابا واسه تعطیلات عید نوروز رفتیم شمال و این دیگه آخرین مسافرتی بود که ما داشتیم چون دکتر شادانلو به من گفته بود تا تا پایان هفته 27 میتونی مسافرت بری البته تا هفته 30 هم اشکال نداره ولی اگر واجب نیست بهتره که دیگه مسافرت نری و ما هم به خاطر اینکه آب و هوایی عوض کرده باشیم رفتیم رشت و این بود آخرین مسافرت ما .... وقتی برگشتیم تصمیم گرفتیم تا دیر نشده و هوا گرم نشده بریم واست سیسمونی بخریم و روز چهارشنبه 23 فروردین 91 بود که من و خاله سعیده و مامان جون رفتیم خیابون بهار واست خرید کردیم  و اما ادامه آزمایشات   یکشنبه 10...
12 شهريور 1391

آنچه گذشت ..... (قسمت سوم)

یادمه حدود اوایل هفته 17 یا 18 بارداریم بود، یه روز که با خاله سعیده داشتم حرف میزدم بهم گفت اگه میتونی شروع کن در دوران بارداریت قرآن بخون و من هم خیلی از این پیشنهاد استقبال کردم چون تا بحال قرآن رو کامل نخونده بودم و خیلی وقت بود که دلم میخواست این کار رو بکنم و این پیشنهاد یک جرقه شد در ذهنم و شروع کردم به خوندن قرآن و با کمک خدا تونستم تا تقریبا چند روز قبل از زایمانم قرآن رو به طور کامل بخونم و خیلی از این بابت خوشحال بود بودم و احساس رضایت میکردم و در این مدت هم همیشه برای سلامتی نی نی دعا میکردم و خدا هم کمکمون کرد  راستی این همون سارافونی که برای آناهیدم بافتم، و روز یکشنبه 7 اسفند 90 بود که شروع کردم به بافتنش ولی یادم ن...
11 شهريور 1391

آنچه گذشت ..... (قسمت دوم) .... پروژه انتخاب اسم

وقتی معلوم شد که نی نی ما دختره پروژه انتخاب اسم شروع شد و من و بابا امیر یه سررسید برداشتیم و بعدازظهر جمعه 21 بهمن 90 بود شروع کردیم از روی چند تا کتاب اسم که هم خودمون خریده بودیم و هم از خاله سعیده و زندایی مهری گرفته بودیم به ترتیب حروف الفبا اسمهایی رو که دوست داشتیم رو شروع کردیم به نوشتن در این میون وبسایت ثبت احوال و چند سایت دیگه هم جزء منابعمون بود تازه پیشنهادات دیگران رو هم یادداشت کرده بودیم از جمله پیشنهادات خاله سعیده و مامان جون و مامانی و خاله فریده و کوشا و دایی و ... که در نهایت پروژه اسم فازبندی شد  در فاز اول از بین بیش از 100 اسم منتخب از منابع 48 اسم فیلتر شد، فاز دوم رو سیزده بدر سال 91 بود که تعداد اسمها ...
11 شهريور 1391

آنچه گذشت ..... (قسمت اول)

از اونجایی که وبلاگ آناهید به تازگی افتتاح شده و قبل از تولدش نبوده بنابراین تا حالا مطلبی نداشته ولی من میخوام یه مرور کوتاه به مهمترین اتفاقات گذشته کنم تا در وبلاگش ثبت کنم  تقریبا اوایل آبان سال 90 بود که ما فهمیدیم آناهید خانم تو راهه، و این متقارن شده بود با سفر ما به چین. وقتی ما فهمیدیم که خدا آناهید رو به ما داده دقیقا 2 روز بعدش قرار بود که ما آخرین مسافرت مجردی با بابایی رو بریم و حالا کلی استرس داشتیم که نکنه مسافرت خطری داشته باشه و خلاصه با کلی مشورت با خانم دکتر شادانلو بالاخره قرار شد که ما مسافرتمون رو بریم و اینچنین بود که آناهید اولین مسافرتش رو با ما به چین اومد و کلی غذاهای چینی و مک دونالد در اولین روزهای پا ...
8 شهريور 1391

اولین سلام

سلام امروز که دارم این مطلب رو مینویسم آناهید جونم 68 روزش شده و پس از کلی تلاش از ساعت 12 بالاخره ساعت 14:15 تونستم که بخوابونمش و بیام اینجا تا کلنگ وبلاگش رو بزنم   امیدوارم که بتونم خاطرات لحظات شیرین زندگی با دختر گلم رو اینجا بنویسم تا به یادگار بمونه ...
4 شهريور 1391