آناهید جونمآناهید جونم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آناهید ... ایزدبانوی آبها

ماه سوم ...

جمعه 10 شهریور آناهید در پارک لویزان     چهارشنبه 15 شهریور اولین سفر آناهید به فشم   پنجشنبه 23 شهریور وقتی آناهید 87 روزش بود یعنی یه هفته مونده بود که سه ماهش تموم بشه برای اولین بار تو خونه مامانی غلت زدش اون روز قرار بود دوستای بابا امیر بیان خونه ما و ما آناهید رو گذاشته بودیم پیش مامانی که برای اولین بار غلت زد     شنبه 25 شهریور هم همسایمون (خانم محمدی و دخترش مریم) اومدن خونه ما دیدن آناهید و آناهید هم اینجوری تیپ زده بود ...
8 آذر 1391

ماه دوم ...

دوشنبه 16 مرداد من و آناهید به اتفاق تورج و مهری و آوا قلقلی رفتیم مرکز خرید تیراژه و من واسه آناهید کالسکه خریدم و آوا هم صندلی ماشین .... این هم آناهید خانم که چند روز بعد برای اولین بار تو آشپزخونه گذاشتمش تو کالسکه اش که کاملا مشخصه چقدر استقبال کرده   فردای اون روز هم مهمون افطاری دایی ایرج بودیم تو باغ کن که بالاخره بعد از چند روز بابایی حالش خوب شد و اومد افطاری با مامانی و دلش واسه آناهید تنگ شده بود .. آناهید خانم هم توی باغ کلی گریه کرد و بهونه گیری کرد و گلاب به روتون رو مانتوی من هم بالا آورد خلاصه اینکه آروم و قرار نداشت. روز جمعه 27 مرداد تولد بابایی بود و ما کیک خریدیم و برای اولین بار رفتیم خونه آقای اردلان ....
7 آذر 1391

حموم چهل روزگی

روز شنبه 7 مرداد آناهید جونم چهل روزش تموم شد و قرار شد که این دفعه مامانی آناهید جون رو حموم کنه طبق رسم و رسوم  ...  باید با یه کاسه که توش آیه قران داره 40 بار آب میریختیم روی سر نی نی و مامانش که این کاسه رو عمه بابایی زحمت کشید و بهمون داد خیلی بامزه بود 40 تا کلید کوچولو هم توش بود با اون 40 تا کاسه آب ریختیم توی یه ظرف بزرگتر بعدش هم بازم طبق یه رسم دیگه که شنیده بودیم 40 بار با شونه زدیم تو آب و بعد پس از انجام این مراسم این شد آب چله که باید ب ریزی سر بچه تا از بلا و مریضی به دور باشه J با همین وعده ها ما رو کشوندن تا حموم چله تا کولیک و دل درد های آناهید بهتر بشه البته نمیدونم خرافاته یا واقعیت بعدش آناهید خی...
20 آبان 1391

افطاری مامان جون که نذر آناهید کرده بود

روز پنجشنبه 12 مرداد مصادف با 13 رمضان  بود که مامان جون نذر کرده بود که آناهید و البته دختردایی آناهید آوا قلقلی سالم به دنیا بیان و اون هم دوست ها و همسایه ها که تو کلاس قرآن با هم هستند رو افطاری دعوت کنه دستش درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود یادمه پارسال که واسه دخترخاله ژینا افطاری داده بود من و مهری کمک کردیم ولی امسال هم من آناهید رو داشتم هم خاله سعیده ژینا رو داشت که سردسته این سه تفنگدار (ژینا و آوا و آناهید) هستش و هم زندایی مهری آوا رو داشت خلاصه اینکه ما خیلی نتونستیم کمک کنیم  دایی ایرج خیلی کمک کرد و یه آشی پخته بود که یه وجب روش روغن بود  و زندایی نسرین و لیلا هم کمک کردند ...  قرار بود بابا امیر و مامانی ه...
20 آبان 1391

ماه اول آناهید جونم

بازم مجبورم چیزایی رو که یادمه رو تلگرافی بنویسم .. آخه ماههای اول اونقدر آدم کار داره که وقت نمیکنه وبلاگ بنویسه الان که دارم این مطلب مینویسم آناهید 4 ماهش تموم شده واکسنش رو هم زده و اما اتفاقات ماه اول ..... روز پنجشنبه  8 تیر رفتیم آزمایشگاه تهران کلینیک که بیلیروبین خون آناهید چک بشه صبح زود آناهید گلی رو بردیم و تستش رو گرفتیم و خدا رو شکر خوب بود، بازم از ترس اینکه قندش پایین نیاد من به مسئول آزمایشگاه گفتم حالا که خونش رو گرفتین میشه قند خونش رو هم تست کنین من خیالم راحت بشه و این فاکتور رو اضافه کردیم که خدا رو شکر خوب بود ... باورم نمیشد ... بعدش اومدیم خونه و مامان جون آناهید رو که 10 روزش شده بود برد حموم معروف 10...
4 آبان 1391

روزهای سخت بیمارستان

پنج شنبه 31 خرداد خیلی روز بدی بود من با بدبختی کمی شیر دوشیدم و تو پاکتی که بیمارستان بهم داده بودند ریختم و صبح روز بعد جمعه ساعت حدود 6 یا 7 بود که رفتیم بیمارستان که به آناهید شیر بدم و دکترش رو ببینیم دکترش خانم خسروی بود که اومد و گفت بچه باید حداقل 5 یا 6 روز بستری باشه از طرفی هم گفت یه صدای اضافه تو قلبش شنیده که باید اکو ببریدش واسه اطمینان و باید یه سونوگرافی از لگن و جمجمه هم انجام بشه ، آزمایش تیرویید هم باید انجام بشه و در ضمن واسه جلوگیری از عفونت آنتی بیوتیک تو سرمشه و باید حتما این سرم ها رو بگیره وااااااااااااای من انتظار شنیدن این همه چیز رو نداشتم و پیش خودم میگفتم آخه من هزار تا آزمایش و غربالگری و سونوگرافی قبل از زایم...
19 مهر 1391

آناهید مرخص نشد

سه شنبه 30 خرداد که شب اول بود  مامانم پیشم بود کمی درد داشتم ولی چیزی که بیشتر اذیتم می کرد سردرد بود چون خوابم نمیبرد و تمام شب رو تا صبح به آناهید نگاه میکردم میترسیدم بخوابم، فکر میکردم اگه بخوابم یهو آناهید طوریش میشه. یادمه حدود 5 صبح بود که کمی خوابم برد . شب دوم هم مامان امیر پیشم موند و اون شب  آناهید گریه هاش شروع شد و من واقعا مونده بودم چیکار کنم فقط جیغ میزد و گریه میکرد و نمیتونست شیر هم بخوره از طرفی هم معلوم بود که به شدت گرسنه بود. اون شب از هیچ جا صدا در نمیومد جز اتاق ما ..... از بس جیغ زده بود عرق کرده بود و صورتش سرخ شده بود هنوز چهره عرق کرده  و قرمزش که تو صورت من ملتمسانه نگاه میکرد و شیر میخواست رو یا...
19 مهر 1391

روزی که فرشته آسمونی ما زمینی شد

روز سه شنبه 30 خرداد روزی بود که قرار بود دختر کوچولوی ما به دنیا بیاد اینو بگم از روز قبلش که دوشنبه 29 خرداد بود و به مناسبت عید مبعث تعطیل بود و بابا امیر هم سر کار نرفته بود و ما تو خونه بودیم و از اونجایی که میدونستیم با اومدن گل دخترمون تا مدت ها دیگه وقت اضافه نخواهیم داشت تصمیم گرفتیم بشینیم و یه فیلم ببینیم و این بود که من وبابا امیر فیلم آواتار رو بالاخره بعد از مدتها دیدیم و من در طول مدت تماشای فیلم فقط به دخترم فکر میکردم یه حس غریبی بهم دست داده بود و از اینکه فردا قراره از وجود من جدا بشه غصه ام گرفته بود و دلم واسه با هم بودنمون تنگ میشد با وجود اینکه که میدونستم با دنیا اومدنش میتونم ببینمش، بغلش کنم بوسش کنم ولی انگار بودن...
30 شهريور 1391

آنچه گذشت ..... (قسمت چهارم)

آناهید عزیزم عید نوروز سال 1391 اولین عیدی بود که با ما بودی و من و بابا امیر به همراه خانواده بابا واسه تعطیلات عید نوروز رفتیم شمال و این دیگه آخرین مسافرتی بود که ما داشتیم چون دکتر شادانلو به من گفته بود تا تا پایان هفته 27 میتونی مسافرت بری البته تا هفته 30 هم اشکال نداره ولی اگر واجب نیست بهتره که دیگه مسافرت نری و ما هم به خاطر اینکه آب و هوایی عوض کرده باشیم رفتیم رشت و این بود آخرین مسافرت ما .... وقتی برگشتیم تصمیم گرفتیم تا دیر نشده و هوا گرم نشده بریم واست سیسمونی بخریم و روز چهارشنبه 23 فروردین 91 بود که من و خاله سعیده و مامان جون رفتیم خیابون بهار واست خرید کردیم  و اما ادامه آزمایشات   یکشنبه 10...
12 شهريور 1391